مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

آمد بهار جانها....

يا مقلب القلوب و الابصار.... مبين،  بهار ِ جانم   تا هميشه ي مادرانه ام بهار، يعني تو... روزهاي آخر اسفندِ امسال پُر از توست...نگاههايِ جستجوگرت...حالا ديگر خوب ميداني بهار يعني نو شدن!  لمس كردي، ديدي، فهميدي برگهاي سبزِ كمرنگ يعني بهار. فهميدي شاخه ي تٓر درختان يعني بهار... فهميدي قاصدك ها بهار را زيباتر ميكنند.. فهميدي شكوفه يعني گلِ كوچك ، يعني بهار... فهميدي ماهي گلي و سبزه ي خانگي يعني عيد... فهميدي سين يعني هفت سين... فهميدي سال نو ميشود، تولدت نزديك است... فهميدي بهشتِ بهار از آنِ توست... فهميدي عيد و سفر و نو شدن از بهار است... و من فهميدم جانم به تو بند است... فهميد...
1 فروردين 1394

دوست بازي...

يا محبوب... مبين عزيزترينم... يسنا تنها همبازي ِ دوست داشتنيِ توئه... چقدر خوبه كه منتظر هم ميمونيد...مشتاقيد... زمانتون فقط به بازي ميگذره... اينقدر مشغول ميشيد كه من و خاله سميه زمان كافي براي حرفاي دلمون داريم.... گاهي من و خاله سميه يادمون ميافته ساعتي گذشته و شما هنوز سراغمون نيومديد.... از همه چيز بازي ميسازيد بي دعوا بي كشمكش بي رقابت هدفتون يكيه ! استفاده بهينه از وقت براي بازي..... يكم تو كوتاه مياي، يكم يسنا.... ياسين هم اين وسط گاهي مياد كه صداتون رو دربياره😃 اگرم دلش بخواد هدايتتون كنه و قهقهه هاتون بره بالا... دو روز زمان زيادي نيست برا اين دوست بازي... كاش نزديك هم بوديم. دوستتو...
29 اسفند 1393

لاكي....

يا عالم... عزيز دردونه... تويي و يه ماماني زهرا و يه دنيا عشق. با همه ي غمي كه داره مراقبه حال و هواي عيد شما هست ولي...براتون لاكپشت خريد، تنگ خريد، ماهي خريد... تو و شهاب، آرومش ميكنيد. لاكپشتاتون، باهم مسابقه ميدادن به خواست شما... مال تو گم شد، كاراگاه شدي.. برديش بيرون، پارك... خوشحالي از اين داراييِ زنده... منم خوشحالم از داشتن شماها...تمام دارايي من. 😍 خدايا حافظشون باش. ...
29 اسفند 1393

مبين آلماني...

يا هو.... اقا كوچولو موهاتو كوتاه كردي و شدي مبين آلمانيِ واقعي.... خدا خاله باجي رو رحمت كنه❤️❤️❤️خيلي دلم تنگشه. باهم رفتيم آرايشگاه دوست بابا.. همونجا كه براي بار اول خيلييي گريه كردي و دو مرحله ايش كردي... اينبار خيلي آقا و شيك رفتي و روي صندلي نشستي و تمام تايم اصلاح بهم نگاه ميكردي و ميگفتي خوبه؟ مامان فدات بشه...معلوىه خوبه ...از اين بهتر نميشه دونه ي انارم. تموم كه شد منتظر جايزه ت شدي رفتيم و برات بادكنك و قيچي خريدم😍 دنيامو روشن كردي عسل جان. خدايا به تو ميسپارمش😍 ...
28 اسفند 1393

مترسك خودت باش...

هوالمبين... با تئاتر حالمان را خوش ميكنيم... من هم كنار تو لذت ميبرم از اين حجم كودكي! با مهرسام و رها رفتيم تئاتر...مترسك خودت باش... خوب بود فقط ما بوديم و دوقلوهايي كه حسابي به بازي دعوتتان كردند...  يك سالن اختصاصي، يك اجراي خصوصي.☺️ بعد از نمايش، پارك! مدتها بود نرفته بوديم. بعد از پارك به پيشنهاد مصرانه ي تو، سه نفري فست فود و سه تكه سوخاري...😋 دلت كه سير شد، چشمت باز شد... گفتي: ميخوام ببرمتون گردش!  گفتم: كجا؟ گفتي: مثلا قدم بزنيم گردش كنيم بستني بخوريم... گفتم: ما خسته ايم. گفتي: گردش بايد سه تايي باشه من ميخوام ببرمتون گردش قدم بزنيم...بچه هاي خوبي باشيد. گفتيم چشمممم  و رفتيم...
28 اسفند 1393

الله اكبر...

يا رئوف... پسر قشنگم يادش بخير مسجد رفتن هايمان...من و تو و شهدا و مسجد! اين يكسال سعادت نداشتم قدم به خانه ي خدا بگذارم، اما تو داشتي... خدا تو را دعوت كرد، و من نميدانستم تو با دايي شهاب مسجد ميروي. تا اينكه شبي كه از بيرون برگشتم برگه ي كوچكي را نشانم دادي و گفتي: مامان اين برگ جايزه ي مسجدمه اگه شيش تا بشه بهم جايزه ميدن. دايي شهاب خنديد و گفت: تو پنج تا، من ده تا. خيلي خوشحال شدم، باليدم از اين دعوت خودجوش، از دايي شهاب پرسيدم: واقعا كنارت نماز ميخونه؟ حرف نميزنه؟  دايي شهاب گفت: نه آجي از اول بهش گفتم نه اين ور نه اون ور رو نگاه نكن فقط روبرو ، وقت نماز حرف نزن، هركار من ميكنم تو هم بكن.  تازه يبارم...
26 اسفند 1393

باران تويي...

  يا لطيف... آهاي پسر! من فهميدم تو بعد از فرشته بودن، بعد از نور بودن، بعد از مبين بودن چه هستي! تو بـــاراني... بي اغراق، تو باراني... مگر ميشود باران ببارد و تو خيس نشوي؟ محال است! هرجا باشي، هرچه " نه " هم كه بشنوي.... خيس ميشوي! باران كه ميبارد عقل و دلت باراني ميشود... ميدانستم اما يقين نداشتم..ديدم شيشه ي پنجره ي ماشين را هربار پايين ميدهي تا همان چند قطره خيست كند ... ديدم باران كه ميبارد هربار كلاهت را در مي اوري! ديدم چتر را براي بازيهاي خانگي دوست داشتي كه هربار زير باران بستي! ديدم چطور براي ضد اب بودن كاپشنت گريه كردي كه چرا اين ضد ابه من ميخوام با اب باشه خيس بشم...! و امروز ؛ ...
26 اسفند 1393

فيلم ترسناك و جنگي...

يا حق.... من: حسين ميشه اين فيلما رو نذاري؟  بابايي:😊 من: اين بچه ميترسه شب و نصفه شب خوابشو ميبينه! بابايي:☺️ من: من به اين بزرگي والا ميترسم اينا رو ببينم . تو: مامان نترس اينا همش فيلمه الكيه ترس نداره😉. من:😳 بابايي:😎 ...
26 اسفند 1393

١٢٥

يا صديق.... بهونه ي قشنگم تو دليلي براي متر كردن دنيا... براي ديدن جاهايي كه خيلي ساده از كنارشون ميگذريم... يه سوال پرسيدي! مامان اون ماشين اتش نشانيه؟ پس شلنگش كو؟ بهونه شد و رفتيم. دو روز در هفته رو به گردش علمي اتش نشاني اختصاص داديم. اطلاعاتت كامل شد، روز دوم ماموران اتشنشاني مهربون تازه از ماموريت اومده بودن و تو تونستي تمام اجزاي ماشينشون رو همراه يه لبخند ببيني! شماره شون رو هم ياد گرفتي. راستي؛ پرسيدي مامان خطر يعني چي😆 خيلي سخت بود خدايي جديدا سوالايي ميكني كه مصداق واقعي نداره براي مثال زدن!   ميگي: مامان من اتشنشانا رو خيلي دوست دارم خيليييي قوين نميترسن خوشبحالشون😍   خدايا به ت...
25 اسفند 1393